مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

پارک نگین بندر

مامانی هفته گذشته روز چهارشنبه با خاله پریسا اینا رفتیم پارک و کلی بهمون خوش گذشت تو و داداشی کیان که کلی بازی کردین ماشین سواری ... سرسره بازی ... پیاده روی ... ترامبولین دست خاله پریسا و عمو کاوه درد نکنه که پیشنهاد دادن بریم ... اینم از عکسای تفریح خوبمون این از داداشی های خوشگل که با همدیگه سوار ماشین سحرا نورد شدن اینم از عکس سه نفره ما داداشی کیان در حال پرش روی ترامبولین ... وای که چقدر بامزه بود خندیدیم دوست داشتم ترو هم بذارم ولی گفتن برات خیلی زوده  ... ولی داداشی کیان حسابی کیف کرد اینم از آقایون راننده ما قربون اون لپات که از گرما مثل هلو سرخ شده و اینم از عکس سه ...
26 خرداد 1392

مهرتاش و درسا جون خوشگل

گل پسرم ... دو هفته پیش با بابا مهرداد 3 تایی  رفتیم پارک اونجا توی پارک یه دختر خانم خیلی خیلی خوشگل بود که واقعا زیباییش من و شیفتش کرده بود و تموم توجه من به اون بود ... یه لباس خوشگلم پوشیده بود با یه کلاه شیک ... حدود کلاس اول دوم دبستان به نظر میومد یا شایدم بزرگتر کلی دختر بچه دیگه هم بود که همگی با همدیگه بازی می کردن شما هم که طبق معمول واسه خودت داشتی قدم میزدی و از اینور به اونور میرفتی و هر از گاهی پوست خوراکیا که روی زمین بود بهت چشمک میزد و گولت میزدن ... ولی تا می خواستی برشون داری من و بابایی با یه حرکت تاکتیکی مانعت می شدیم ... یه خانمی هم اونجا بود با پسرش همونی که دوچرخه پسرش برات خیلی جذابه و وقتی ...
26 خرداد 1392

تولد 4سالگی داداشی آران مبارک باشه !!!

آران عزیزم تولدت مبارک قشنگم ایشالا هزار بهار رو ببینی مهربونم ... عزیزم پنج شنبه 23 خرداد 92 تولد 4 سالگیه داداشی آران بود ... البته تولد اصلیش 25 خرداده و ما هم تونستیم بعد از 4 سال واسه اولین بار توی جشن تولدش حضور داشته باشیم خیلی بهمون خوش گذشت و هم خودمون هم بقیه رو سروپرایز کردیم ... جای همه کسایی که نبودن خالی بود ... زن عمو جون و عمو زحمت کشیده بودن و به انتخاب داداشی از تم انگری برد استفاده کرده بودن که خیلی هم خوشگل شده بود تزئینات ... دستشون درد نکنه و خسته نباشن ... اینم از عکسای خوشگل پسرم و داداشیش در تولد انگری بردی آران جونمون وای کیکش خیلی خوشگل بود و خوشمزه اینم از آقا آران خوشتیپمون ...
26 خرداد 1392

و باز هم عشقولانه ای دیگر از سلطان مهرداد و شاهزاده اش

خوشت اومده بود از اینکه بابایی انگشتات و بخوره و کلی هیجانزده می شدی و مادر قند تو دلش آب میشد از بازی شما دونفر و در آخر موتورت و کوبیدی تو صورت پدر ...دی دی !! آخه مامان این چه کاری بود ؟!!! می دونم عیب نداره فکر کدی اینم بازیه ... الهی قربونت بشه مادر !!! دوستون دارم من !!! ...
26 خرداد 1392

تا آخرین نفس جا نزنی

پسر ماهم این مطلب رو توی وب سام جون خوندم و خیلی تاثیرگذار بود و من و به فکر فروبرد ، واسه همین تصمیم گرفتم  برات بذارم تا تو هم بخونی و بدونی که خواستن توانستن است ... و هیچ وقت از شکست نترسی و ناامید نشی ... هر شکستی مقدمه یک پیروزی بزرگه عزیز دل مادر ... پس همیشه سعی کن توی زندگیت مثل وقتی که تازه راه افتاده بودی و هر بار می خوردی زمین با غرور و تلاش باز هم روی دوپا بلند میشدی ، باشی و هیچ وقت از تلاش دست بر نداری ... امیدوارم همیشه موفق باشی و سربلند ... و حالا بخون و نگاه کن عزیز مادر ... پس از جدایی از همسر، از دست دادن شغل و مرگ مادرش، کتابی نوشت که دوازده بار توسط انتشارات مختلف رد شد ...
19 خرداد 1392

بازی وبلاگی

عزیزم ما رو خاله راحله جون به این بازی وبلاگی بامزه دعوت کرده ... ما هم جواب میدیم بعدش سه نفر دیگه رو دعوت می کنیم تا اونا هم جواب بدن و آخرش چی میشه نمی دونم 1-بزرگترین ترست در زندگی چیه؟ دیدن ارواح 2-اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چیکار میکردی؟ خودم و توی کنکور رشته مورد علاقم قبول می کردم ... شایدم میرفتم بانک و میزدم 3-اگر غول چراغ جادو توانایی بر اورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفیت رو داشته باشه آن آرزو چیست؟ خوشبختی مهرتاش 4-از میان اسب،پلنگ،سگ،گربه و عقاب کدامیک را بیشتر دوست داری؟ اسب 5-کارتون مورد علاقه دوران کودکی؟ نل ، سارا کورو ، حنا ،  بچه های ...
18 خرداد 1392

فارغ التحصیلی بابایی مبارک باشه ... هوراااااااااااااا

خوشگل مادر دیروز دفاعیه پایان نامه بابایی بودش و مامان خیلی نگران بود ... بابایی هم بنده خدا دو روزی بود استراحت درست و حسابی نکرده بود ... ولی شکر خدا بعد از اینهمه تلاش و سختکوشی بابایی ، خوشبختانه ثمره همتش و دید و پایان نامش قبول شد ... الان فقط کارای مطالعات و صحافیش مونده که اونم قراره تا هفته دیگه تموم شه و تحویل بده و تمام ... آفرین به بابامهرداد که توی این مدت از همه نظر بی نظیر بوده یه همسر و دوست ایده آل واسه مامان ، یه بابای فوق العاده واسه تو و یه دانشجوی نمونه در دانشگاه ... واقعا افتخار می کنم و به خودم می بالم و خدارو روزی هزار بار شکر می کنم که شماهارو دارم ... دوستون دارم عشقانه ... د...
14 خرداد 1392

عکسای تازه ...

مهرتاش مادر در حال مکالمه تلفنی ... اینقدر بامزه وقتی گوشی رو میگیری دستت اول هی میزنی رو کلیدا یعنی داری شماره می گیری بعد میذاری کنار گوشت و شروع می کنی بلند بلند حرف زدن ... عشق مادر در حال عوض کردن کانال تلویزیون امان از دست تو  که وقتی مادر داره یه فیلم نگاه می کنه گاهی یهو جای حساس فیلم کانال و عوض می کنی و تا به خودمون بجنبیم و کنترل و با خواهش و تمنا ازت بگیریم نصف ماجرا گذشته ... اینجا هم که باز عشقولانه داشتی با بابایی جمعه صبح ا زخواب که بیدار شدی تا رفتی از اتاق بیرون و بابایی رو دیدی که تو پذیرایی خوابه زودی رفتی کنارش ، بیدارش کردی و بعدش ... از بسکه شب ورجه وورجه می کنی و ن...
11 خرداد 1392

عزیز مامان دیگه بابایی رو صدا می کنه

شازده پسرم مدتیه شاید حدود 2 هفته که تا بابایی از سر کار میاد میگی بابا ولی پنج شنبه از همیشه زیباتر گفتی ... مامان داشت بهت شیر و کیک میداد ... ساعت 6:30 بود که بابایی کلید رو توی قفل در چرخوند به محض  اینکه صدا رو شنیدی با خوشحالی گفتی بابا البته آ رو یکم متمایل به اَ میگی ... وای خدای برام خیلی جالب بود که متوجه شدی این باباییه که داره میاد تو خونه ... تا بابایی اومد تو خونه با ذوق هی می گفتی بابا و رفتی سمتش ... فکر کنم کل خستگی بابایی از تنش در اومد ... خوشگل مادر قربون حرف زدنت بشم من ...
11 خرداد 1392

خوشگل مامانشه این پسره می خواد با باباش بره گردش...

پسرم تیپ کرده با بابا مهردادش بره خرید و گردش ... این روزا به محض اینکه بابایی بره سمت در خونه میری دنبالش و سریع تر از اون میری بیرون ا زخونه اینقدر با بابایی می خندیم که نگو ...  اینقدر سریع میری و بابایی رو هل میدی که گاهی می خوری به در ولی انگار نه انگار به جایی خوردی به قول معروف ا زهول حلیم میفتی دیگ ولی عین خیالتم نیست ... اگرم بابایی نبرت باهاش قهر می کنی ... خودت ببین ... روز پنج شنبه تا بابایی لباسات و آورد کلی ذوق کردی فهمیدی می خواد ببرت بیرون ...لباسات و که پوشیدی سریع رفتی سمت در و کلیدارو خواستی ... بابایی هم کلیدارو داد بهت و طبق معمول مشغول باز کردن در شدی بابایی هم تا من چند تا عکس بگیرم رفت چای بخوره ......
11 خرداد 1392